چنین گفت است شبلی پیر عشاق


که گردیدم بسی در گرد آفاق

سلوکم بیحد و اندازه کردم


که تا من مغز جان را تازه کردم

نشان میجستم اندر عالم جان


که تا بوئی برم از راز پنهان

نشان میجستمو چون بنگریدم


یقین جز بی نشانی می ندیدم

همه در بی نشانی یافتم من


که اینجا بی نشانی بود روشن

تمامت بی نشان خواهیم گشتن


کسی باشد که این خواهد نگشتن

نهان شو سوی مردان در دل و جان


که تا یابی همه اسرار پنهان

چو فانی گردی و باقی شوی تو


همه ذرات را ساقی شوی تو

ببین جام جم اندر خود یقین باز


یده یک ذره از ذرات ز آغاز

تو زانجام ارْدمی ز آنجا بنوشی


عیان جملگی باشی خموشی

کن اینجا همچو مردان جام درکش


برافکن چار و پنج اینجا تو با شش

همه کن محو ای بود فنا تو


که بنمودی یقین راز بقا تو

همه کن محو در دیدار جانان


که این باشد یقین اسرار جانان

همه کن محو خود باش و اناالحق


زن و برگوی بر کل راز مطلق

اناالحق گوی وز جان کن گذر باز


حجاب اول و آخر برانداز

اناالحق گوی چون دیدی یقینت


مبین گرمرد عشقی کفر و دینت

اناالحق گوی و سلطان شو بعالم


یقین بشناس اندر خود دمادم

یقین بشناس چون منصور اینجا


که از ظلمت شوی پر نور اینجا

یقین بشناس و در جانان نگر تو


دمادم میدهم اینجا خبر تو

خبر اندر نمود جسم و جانست


ولیکن بی خبر این سر ندانست

نداند بیخبر اسرار توحید


که او میننگرد جز عین تقلید

نداند بیخبر سر خدائی


که ماندست او همیشه در جدائی

نداند بیخبر اسرار بیچون


که ماند است او همیشه در چه و چون

نداند بیخبر اسرار عشاق


اگر او فی المثل گردد در آفاق

نداند بیخبر راز نهانی


که تا اینجا نگردد عین فانی

نداند بیخبر توحید الله


که چون کافر بود پیوسته گمراه

اگر یابی خبر اینجا حقیقت


قدم بسپار اینجا در شریعت

خدا گردی بمعنی و بصورت


ز پیشت دور گردد هر کدورت

خدا گردی و یابی جمله در خود


شوی فارغ یقین از نیک و هر بد

خدا گردی و بودت در نهانی


زنددائم اناالحق جاودانی

خدا گردی تو اندر جوهر ذات


تمامت بندگی دارند ذرات

خدا گردی و جمله بنده باشد


ز نورت سر بسر تابنده باشد

خدا گردی تو در دید خدائی


دهی مر جملگی را روشنائی

خدا گردی بکل منصور باشی


چو حق در جملگی مشهور باشی

خدا گردی و باشی ناپدیدار


ولی در جملگی آئی پدیدار

خدا گردی و باشی جاودانه


نگیرد هیچکس اینجا بهانه

خدا گردی تو اندر جمله اشیاء


ز پنهانی شوی در جمله پیدا

خدا گردی بصورت هم بمعنی


تو باشی بیشکی دنیا و عقبی

خدا گردی و بود خویش یابی


همه اینجایگه درویش یابی

چگویم این بیان هر کس نداند


ولیکن این محقق باز داند

چگویم اندر این معنی بیچون


که این معنی فتادم بی چه و چون

چگویم ذات مخفی گشتم اینجا


ز پنهانی شدم در دوست پیدا

چگویم هر صفت در معرفت من


چوهستم این زمان کل بی صفت من

صفاتم بی صفت آمد پدیدار


حقیقت معرفت گردم نمودار

ز عین معرفت عطار مستست


حقیقت نیست شد در جمهل هستست

دم وحدت مراتحقیق باشد


کزان سر مر مرا توفیق باشد

شدستم بیدل و جان در دل و جان


حقیقت جان ودل گشتست جانان

یقینم این زمان من جوهر یار


پدید آورده و خود ناپدیدار

نمودم مینماید سر توحید


گذر کردستم از تشبیه و تقلید

حقایق منکشف آرم دمادم


عیان سر جانان همچو خاتم

حقایق دارم از اسرار اینجا


که پیدا کردهام من یار اینجا

صفاتم ذات شد بیچون من حق


که اینجا مینمایم سر مطلق

صفاتم در همه کون و مکان است


که جانم این زمان کل جان جانست

دل و جانم همه جانان گرفتست


ز پیدائی همه پنهان گرفتست

چنان واصل شدم در جوهر یار


که از پیدائی من ناپدیدار

حقیقت واصلی چون خود ندیدم


که اینجا در همه من ناپدیدم

حقیقت واصلم در جوهر ذات


که اینجا میشناسم جمله ذرات

ز من پیدا ز من پنهان شده باز


ز من جان و ز من جانان شده باز

ز من آمد ظهور این عالم جان


که من بودم در اول آدم جان

همه در من من اندر خود شده خود


نمایم نیک و هرگز نیستم بد

همه من دارم از اصل نمودم


که من باشم یقنی و جمله بودم

دمامد رخش دارم زیر رانم


بهرجائی که میخواهم برانم

بحالم همه بحالم ایستاده


منم سالک منم واصل فتاده

چنین اسرار اینجا کس نگفتست


که حق هم گفته و هم خود شنفتست

چنین اسرار بود عاشقانست


ببر گوئی که معنی کامرانست

خراباتی شو از عین خرابی


که این معنی بیک لحظه بیابی

خراباتی شو و خود مست گردان


حقیقت نیست شو خود هست گردان

رهائی یافت زنده تا نماید


عیان قوت و حظی فزاید

چو هر دو نقطه خواهد بود در اصل


ز فرقت میرسد زیشان ابا اصل

یقین در اصل خود نیکو ببینی


بدانی این اگر صاحب یقینی

که اصل جان تو با صورت اینجا


نمیبد اصل چون شیر مصفا

چو جفتش کرد با هم در نمودار


ز اصل آمد یقین فرعی بدیدار

نمود اصل وفرع اینجا یکی بود


که بیشک در دوئی این روی بنمود

به آخر جایگه یک مسکن آمد


نمود جان حقیقت در تن آمد

یکی دان جان و صورت آخر کار


که همچون او کند آخر در اسرار

چو جانت زندهٔ اصل است بینش


نمود جسم آمد آفرینش

نه هر دو جوهر ذاتند هر یک


ولیکن بهتر آمد پیش آن یک

چو جانت بهتر آمد در نمودار


حقیقت گشت صورت ناپدیدار

چو اصل اینجایگه مر زنده باشد


که از اعیان کل بگزیده باشد

حقیقت هر دو حق بد ازنهانی


ولیکن جان برش راز نهانی

چو اینجا جوهر جان نور ذاتست


فتاده در نمودار صفاتست

صفاتت روشن و جانت عیانست


ولی آن زنده گه اینجا نهانست

نهانش زان بد اینجا تا بدانند


همه ذرات از او حیران بمانند

ز اصلت جسم و جان بود خدایست


مدان کین هر دو بر فرع خدایست

چو اصلند این یکی ازدید الله


یقین دان خویشتن توحید الله

تو زان اصلی که وصل عاشقانست


نمودش بیشکی کون و مکانست

تو زان اصلی که بود جملگی اوست


حقیقت اوست مغز و مر توئی پوست

تو زان اصلی اگر خود باز دانی


بدان کاینجا حقیقت جان جانی

ترا این اصل اینجا وصل بنمود


حقیقت بود تو از اصل بنمود

توئی اصل تمامت آفرینش


که پیدا شد بتو اسرار بینش

توئی اصل خداوندی در اینجا


که ماندستی و در بندی در اینجا

توئی اصل از نمود نفخهٔ ذات


که خدمتکارتست این جمله ذرات

توئی اصل حقیقت در طریقت


که پیدا آمدستی در شریعت

خدائی داری و اینجا ندیدی


از آن مخفی نمانده ناپدیدی

خدائی داری و عین نمودار


بتو شد آشکارا جمله اسرار

همه اسرارتست و تو چنین مست


بمانده زار و حیرانی و پابست

شده در عین این دنیا چنینی


کجا اسرار خود اینجا ببینی

تو در اسرار جان راهی نداری


بهرزه عمر در غم میگذاری

غم تو جملگی از بهر دنیاست


کجا میل تو اندر سوی عقبی است

اگر عقبی ترا روئی نماید


نمود جانت اینجا در رباید

چو آخر جایت اندر سوی عقبی است


چرا میلت چنین در سوی دنیاست

چو آخر جان تو اینجاست تحقیق


طمع بر تا بیابی عز و توفیق

ترا اینجا حقیقت گفتگویست


تنت گردان در این میدان چو گویست

در اینجا گوی چرخت ذره باشد


نمود جانت اینجا قطره باشد

حقیقت بگذر از صورت بصورت


که چیزی مینیابد بی ضرورت

چو صورت فانی آمد اندر این راه


چو مردان باش از توحید آگاه

دمی این دم مزن بی سر توحید


نظر میکن تو اندر دیدهٔ دید

طلب میکن که روزی برگشاید


تر این راز اینجاگه نماید

چو بگشاید درت ناگاه اینجا


شوی یکبارگی آگاه اینجا

چو بگشاید درت در سر اسرار


وجود خویش بینی ناپدیدار

چو بگشاید درت درعین توحید


نگنجد هیچ اینجا گاه تقلید

چو بگشاید درت در اندرون آی


نمود خویشتن اینجای بنمای

چو بگشاید درت مانند منصور


شوی در جزو و کل نور علی نور

چو بگشاید درت از اصل آغاز


ببینی مسکن جان عاقبت باز

چو بگشاید درت کلی خدا گرد


ز بود جسم و جان کلی جداگرد

چو بگشاید درت حق بین تو درخویش


نمود پردهها بردار از پیش

تو اندر پرده اکنون ماندهٔ باز


چو واصل آمدی پرده برانداز

در این پرده نهان مانند خورشید


طلب کن نور ذات اینجا تو جاوید

ز نور ذات برخوردار میباش


ز پرده دائما بیزار میباش

چو خواهی تو که اینجا پرده بازی


رها کن این زمان این پرده بازی

فناباش و فنابگزین تو اینجا


حقیقت در فنا بودست یکتا

نمود تو ز جمله گر چه پیداست


نمودت از فنا اینجا هویداست

یقین بشناس حق اندر فنایت


که آمد مرفنا عین بقایت

فنا آمد بقای جمله مردان


فنا را دان حقیقت جان جانان

همه اینجا فنا خواهیم بودن


همه در عین کل خواهیم بودن

فنا شو در صفات و نور حق باش


حقیقت در عیان منصور حق باش

فنا شو همچو مردان اندر این سر


برافکن این زمان اسرار ظاهر

اگرچه ظاهرت اول فنا بود


حقیقت آن زمان عین خدا بود

نمود ظاهر آمد اندر اینجا


دگر باطن شود از این مسما

چوباطن گرددت اینجا حقیقت


یکی باشد نمودار شریعت

بدانی آن زمان کاینجا چه بوداست


که ازتو جملگی گفت و شنوداست

همه قائم بتوست و تو نهٔ خود


کنون بشنو زمن ای مرد بخرد

نهان شو همچو مردان اندر این راه


که تا گردی عیان قل هو الله

نهان شو همچو مردان در صفاتت


نگه کن آنگهی در دید ذاتت

خراباتی شو و جامی تو درکش


برون آ این زمان از آب و آتش

خراباتی شو و و بر باد ده نار


ز بود کفر جان بر بند زنار

خراباتی شو و شوری برانگیز


حقیقت آب را بر خاک تن ریز

خراباتی شو و اسرار بشنو


دمادم در یکی تکرار بشنو

خراباتی شو و جانان طلب کن


نمود او یقین از جان طلب کن

خراباتی شو و درکش سه تا جام


نمود خود نگه کن در سرانجام

خراباتی شو و رند جهان شو


دو روزی خود نمای عاشقان شو

خراباتی شو و رسوا شو اینجا


ز بود بود خود شیدا شو اینجا

خراباتی شو و رخها سیه کن


دمادم عشقبازی در کنه کن

خراباتی شو و شو ننگ عالم


بخود زن جمله خاک و سنگ عالم

خراباتی شو و آتش برافروز


نمود جسم خود اینجا تو میسوز

خراباتی شو اینجا در خرابات


رها کن مسجد و زهد و مناجات

خراباتی شو و در کل فنا گرد


تو با مردان حقیقت آشناگرد

خراباتی شو و خود را تو بردار


کن اینجاگاه سر خود نگهدار

اگر خواهی که اینجا رازگوئی


نمود دوست اینجا بازگوئی

جز این معنی که من گویم مگو حق


چو منصور اندر اینجا زن اناالحق

اناالحق زن مبین خود را بجز یار


میندیش اندر اینجاگه ز اغیار

اناالحق زن جهان جاودان شو


ز دید خویش بی نام و نشان شو

اناالحق زن تو اندر عالم دل


بجمله بر گشا این راز مشکل

اناالحق زن تو چون فرعون پنهان


که او هم دیده بد تحقیق جانان

اناالحق زن تو همچون من رآنی


حقیقت بازدان اینجا که آنی

اناالحق زن تو چون موسی نهان شو


ز دیدخویش بی نام ونشان شو

اناالحق زن تو مانند شجر زود


یقین موسای جان را ده خبر زود

اناالحق زن تو چون منصور بردار


که اینجاگاه باشی تو نمودار

اناالحق زن تو و فارغ یقین باش


عیان بود عشق و کفر و دین باش

یقین درکافری زنار معنی


ببند و زود از او بردار معنی

یقین در کافری اسرار برگوی


که سرگردان شدی در ذات چون گوی

یقین در کافری اینجا قدم زن


نمود جمله اشیا بر عدم زن

یقین در کافری برگو اناالحق


نه باطل باش الا جملگی حق

یقین حق مبین جز حق میندیش


بجز حق جملگی بردار از پیش

یقین حق بین و نور جاودانی


نشان بین خویش را عین نشانی

خدا را دان اگر صاحب صفاتی


اناالحق زن که کلی عین ذاتی

در اینجاشو تو واصل پیش مردان


بلای عشق یابی رخ مگردان

زناکامی اگر صاحب یقینی


بلای عشق و رسوائی گزینی

برسوائی دراندازی تو خود را


شوی فارغ بکل ازنیک و بد را

برسوائی قدم زن هر دمی تو


مبین اینجایگه نامحرمی تو

همه محرم شناس اندر جفایت


وزایشان کش نمودار بلایت

یکی دان جملگی راتو در آزار


نهادخویشتن راتو میازار

یکی دان جملگی مر جوهر خویش


نمودار دوئی بردار از پیش

یکی دان جملگی را در نظر تو


مباش اینجا حقیقت بیخبر تو

یکی دان جملگی رادر صفاتت


ولیکن خویشتن بین نور ذاتت

یکی دان جملگی را در حقیقت


که تو آوردهای شان در طبیعت

یکی دان جملگی را و یکی بین


همه در خویشتن تو مر یکی بین

یکی دان جملگی از جوهر ذات


که پیداشان تو کردستی ز ذرات

بگو اینجا حقیقت آشکاره


اناالحق گر کنندت پاره پاره

بگو اینجا بری جمله حقایق


مپرس از فعل و گفتار دقایق

بگو اینجا حقیقت لااله است


که او داری میان جان پناهست

برو گر هست اینجا خود نهٔ تو


بگو تا کیست اینجاگه توئی تو

توئی اصل و توئی اینجایگه فرع


توئی اصل حقیقت نیز هم فرع

توئی اصل و تمامت هرچه دیدی


حقیقت زان نمود دید دیدی

چو گفتی راز خود در نزد جمله


کند در فعل پنهان جمله جمله

مپرس و شاد باش از جمله آزاد


همه مانند خاکی ده تو بر باد

در اینجا رازگوی و باز جایت


شو و بین ابتدا و انتهایت

در اینجا سیرزن اسرار خود تو


که راندستی قلم بر نیک و بد تو

در اینجا سیرزن در هستی خویش


حقیقت خویش بین در هستی خویش

در اینجا سیرزن اسرار جمله


که تو داری توئی اسرار جمله

در اینجا سیرزن باشد نمودار


که آوردی تو از خودشان پدیدار

در اینجا سیرزن احوال عالم


که پیدا گشته شد هم از تو آدم

در اینجا سیرزن ذات فعالت


ز ماضی دان تو مستقبل ز حالت

خبر یاب ارچه جمله عاقلانند


بگو اسرار خود تا جمله دانند

بگو اسرار خود چون گفته باشی


حقیقت در معنی سفته باشی

تو خودگوئی وز خود هم بجوئی


که خود بشنیده باشی خود بگوئی

تو خودگوئی کسی دیگر نباشد


حقیقت جمله خیر و شر نباشد

تو خود گوئی ز خود حق دیده باشی


عیان خویشتن بگزیده باشی

بلا از خویش بین و ز غیر منگر


که اینجا غیر نیست و سیر منگر

بلا از خویش بین و تن فروده


اگر تو عاشقی کل داد او ده

بلا از خویش بین صورت رها کن


از این آلودگی خود با صفا کن

بلا از خویش بین اندر سوی دار


شو و خود کن ز اسرارت نمودار

بلا از خویش بین و جان برافشان


که تاجانت شود دیدار جانان

بلا از خویش بین کاینجا لقایست


لقای دوست در عین بلایست

بلا از خویش بین ای واصل یار


که این باشد حقیقت حاصل یار

بلا از خویش بین از دید صورت


چنین افتاد در اول ضرورت

چنین خواهد بدن در آخر کار


که ویرانی پذیرد نقش پرگار

چنین باشد چنین خواهد بدن کار


که ویران گردد این جمله بیکبار

چنین خواهد بدن در سر اول


که این صورت شود آخر مبدل

چنین خواهد بدن گر راز دانی


سزد کین جمله معنی بازدانی

نخواهد ماند جزدلدار تحقیق


نمیبینیم بجز او سر توفیق

اگر مرد رهی اینجا بلاکش


بلا مانند جمله انبیاکش

اگر جمله بلای دید ایشان


کشی اینجایگه توحید ایشان

ترا پیدا شود مانند منصور


یکی گردد حقیقت جاودان نور

تو باشی در همه چیزی نمودار


کز این سانست سر عشق تکرار دمادم در

یکی میآید ای دوست


طلب کن مغز و بگذر زود از پوست

دمادم در یکی میگویمت من


دوای درد و دل میجویمت من

دواکن خویشتن را زین نمودار


که باشد آخر کارت دوا یار

طبیعت درد جان دلدار باشد


شفای جان تو هم یار باشد

دوای درد جان چبود بلایش


بلا دیدند مردان بس لقایش

شد ایشان را همی روشن حقیقت


که بسپردند کلی در شریعت

دل و جان سوی یار و یار گشتند


تمامت صاحب اسرار گشتند

تو ترک جان کن و جانان یقین بین


ز کفر و عقل و عشق و سر و دین بین

که اینجا جملگی بند حجابست


ولیکن شرع در عین حسابست

تو ترک جان کن و دلدار دریاب


در اینجاگه حقیقت یار دریاب

تو ترک جان کن و جانان ببین کل


نمود عشق او آسان ببین کل

تو ترک جان کن اینجا همچو منصور


اناالحق گوی از نزدیک وز دور

تو نزدیکی ولی از خویش دوری


حقیقت ظلمت و در عین نوری

ترا چندان در این ره پیش بینی


نیامد تانمود جان ببینی

ترا چندان در اینجاگفت و گویست


که دل گردان شده مانند گویست

ترا چندان در این ره باز ماندست


که جانت پر ز حرص و آز ماندست

ترا چندین در این ره کفر و دین است


کجا دید ترا عین الیقین است

ترا چندین در این ره گفتم ای جان


که بیش از پیش مر خود را مرنجان

بلاها میکشی از نفس مردار


گرفته آینه دل جمله زنگار

بلاها میکشی از خوی بد تو


بدوزخ باز مانی تا ابد تو

اگر این نفس اینجاگه بسوزی


بمانده غافل اندر خود هنوزی

اگر این نفس بر تو چیره گردد


نمود عشق اینجا تیره گردد

بیابی آنچه که گم کردهٔ تست


چه دانی تا چه اندر پردهٔ تست

بنادانی گرفتار اندر اینجا


حقیقت خویش آزاری در اینجا

بنادانی ندیدی یار خود تو


فتادستی چنین در نیک و بد تو

بنادانی چنین مغرور ماندی


تو از دیدار جانان دور ماندی

بنادانی بشد بر باد ناگاه


بشد عمر و ندیدستی رخ شاه

بنادانی بسی کردی جهولی


در این دنیای دون در کل فضولی

بنادانی گرفتار آمدت جان


بماندی مبتلا در بند و زندان

بنادانی ز دانائی خبر تو


نداری و فتادستی بسر تو

بنادانی رهی آنجا ببردی


میان آب حیوان تشنه مردی

بنادانی لب آب حیاتی


نمیدانی و مانده در مماتی

بنادانی چو داری آب حیوان


چرا غافل شدی مانند حیوان

بنادانی چرا در ظلمت تن


نمیابی حقیقت آب روشن

تو داری آب حیوان اندر این دل


گشاده گشته بر تو راز مشکل

تو داری چشمهٔ حیوان بر خود


حقیقت گردی اینجا رهبر خود

چرا غافل شدی ای خضر دریاب


که اینجا آب حیوانست خور آب

در این ظلمت تو ای خضر حقیقی


که با الیاس جانت هم رفیقی

ببین هان چشمهٔ معنی بخور آب


دمی الیاس را از عشق دریاب

تو داری باطن سر معانی


بخور آب و بده او را عیانی

چو هر دو در صفت دارند معنی


نمود عالم عشقست تقوی

شما را هر دو دیدار است باقی


که در ظلمت شما را دوست ساقی

بود ای جان دمی معنی اسرار


شود این لحظه تو پندم نگهدار

چو علم کل ترا کل متصف شد


تنت باجان و جانان منتصف شد

تو خوردی آب حیوان اندر اینجا


نمیری تا ابد پنهان در اینجا

ز جسم عالمی بر آفرینش


تو داری در نهان عین الیقینش

یقین داری که بود حق تو دیدی


ز علم اینجا بکام دل رسیدی

ز علم اینجا زدی دم در یکی تو


خدا را یافتی خود بیشکی تو

ز علم اینجا زدی دم همچو حلاج


ندادی بر سرت از دست شد تاج

ز علم اینجا زدی دم همچو او تو


ندیدی هیچ بد الا نکوتو

در این دم عالم معنی تو داری


حقیقت دنیا و عقبی تو داری

در این دم آندم اول ز جانت


دمادم روح میآرد عیانت

در این دم ایندم عین الیقین است


که اول بود دیدی آخر این است

در این تن جوهری داری نگهدار


بر عاشق تو میکن آن نگهدار

در این دم نیست کلی نفخهٔ صور


که اینجا میدهی نزدیکی ودور

مشو چون این دمت الله بخشید


ترااز خود دل آگاه بخشید

ترا بخشایش و اسرار آنجاست


حقیقت دریکی تکرار آنجاست

تراملک است و مال و جاه دایم


که داری ذات هستی نور قائم

بذات حق شدی اکنون مبرا


رموز عشق بگشادی هویدا

ز ذاتی و صفاتت هست غافل


صفات وفعل تو هم گشت واصل

صفات و فعل تو ذات قدیمند


از آن اینجایگه بی خوف و بیمند

صفات و فعل تو دیدارجانست


ز چشم آفرینش آن نهانست

صفات و فعل تو اندر اناالحق


ز دید اینجای گشتند راز مطلق

صفات و فعل تو دیدار آمد


حقیقت جملگی انوار آمد

صفات و فعل تو الله خواهد


شدند تحقیق میچیزی نکاهد

صفات و فعل تو خدا شدن نور


محیط جملهٔ اشیا و مشهور

صفات و فعل تو گردان نور است


از آن واصل شده اندر حضور است

صفات و فعل تو آمد منزه


که کرده است اندر این معنی تو ره

صفات و فعل تو پرده چو برداشت


بدید اسرار و آنگه دیده برداشت

حقیقت عشق تو اینجا صفاتت


صفاتت محو شد اعیان ذاتت

صفات نور دارد در نمودار


کسی باید که یابد این نمودار

صفاتت برتر از دیدار دیدم


حقیقت جملگی اسرار دیدم

صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد


دل عشاق دیدت دید دل شد

تمامت مشکلات اینجا یقین است


کسی داند که از تو پیش بین است

ز تو پیدا، ز تو پنهان تمامت


همه از جان و دل گشته غلامت

غلامت شد در اینجا هر چه پیداست


ز تو آمد شد آخر نیز یکتا است

بتو در آخر و اول بدیدن


همه از تو بذات تو رسیدن

بتو زنده است جسم و جان عشاق


که ذات تست اندر جانها طاق

بهر معنی که گویم بهتر از آن


دگر میآئی ای اسرار پنهان

مکن پنهان نمودت آشکارا


کن اینجا و مکن ضایع تو ما را

مکن پنهان که فاشت این نمودت


بر عطار بیشک بود بودت

مکن پنهان ورا در آخر کار


که تااینجا شوی کلی پدیدار

تو پیدا کردی او را در بر خویش


توئی تحقیق او را رهبر خویش

نهان خواهیش کردن آخر کار


که تا اینجا شوی کلی پدیدار

تو میدانی مراد جانم ای جان


که از تو یافتم اسرار پنهان

تو میدانی امید جان چه دارم


که آونگم کنی در عین دارم

تو بردارم کنی اینجا چو مشهور


تو گردانی مرا در جمله منصور

ز تو گریانم و وز تو شده من


بدیدار یقین از تو شده من

تو بنمودی مرا اسرار توحید


ز خود کردی مرا اینجای جاوید

ز دیدارت چنان حیران و مستم


که جامت اوفتاد اینجا زدستم

ز دیدارت همه دیدار دارم


که هر لحظه بسی اسرار دارم

ز دیدارت چنان مدهوشم ای جان


که بیخود مینویسم راز پنهان

ز دیدارت پدید اینجا بکاغذ


برم یکسانست اینجا نیک با بد

تو دارم در جهان و کس ندارم


که عمری سوی دیدت میگذارم

تو دارم هیچ اینجا نیست جانا


ز دید تو همه یکی است جانا

یکی دیدم ترا بیمثل و مانند


که یکتا مر ترا هر لحظه خوانند

یکی دیدم که بی همتائی اینجا


منزه در همه یکتائی اینجا

یکی دیدم صفات ذات اول


که جان دانست اینجا راز مشکل

یکی دیدم صفات لامکانت


که کردستی ز خود عین العیانت

یکی دیدم که ازتو گشت ظاهر


همه در تو تو اندر جمله قادر

یکی دیدم که بیچونی و بی چه


در این معنی چه داری جملگی چه

تو سلطانی و جمله بندگانند


بجز تو هیچ اگر چه میندانند

ز یکتائی ترا بشناختستم


ز تو در تو تمامت باختستم

ز یکتائی ترا دیدم حقیقت


سپردم من ترا اینجا طریقت

ز یکی دیدمت اندر یکیام


ز تو قائم شده من بیشکیام

ز یکی دیدمت اینجا نمودت


درون خویشتن من بود بودت

ز یکی دیدمت اینجا نهانی


زدم دم بیشکی از تو معانی

مرا شد منکشف از اهل ذاتت


که بشنفتم بسی دید صفاتت

گمانم بود اول بی یقین من


بدم غافل ز راز اولین من

گمانم بد یقین شد آخر کار


چو در جانم شدی اینجا پدیدار

گمانم بد ولی تحقیق دیدم


ز بخت اینجا بکام دل رسیدم

گمانم رفت واصل کردیم کل


همه امید حاصل کردیم کل

گمانم رفت اینجا در یقینم


تو هستی اولین و آخرینم

گمانم رفت ای جان خود نمودی


گره از کارم اینجا برگشودی

گمانم رفت دیدم رویت ای جان


گذرکردم کنون درکویت ای جان

درون خانهٔ تو تاختم من


نمود خویشتن در باختم من

زهی حسن تو نور روی خورشید


که در وی محو گشته سایه جاوید

زهی حسن تو نور جمله آفاق


فتاده لون او و خویشتن طاق

زهی حسن تو مغز جان عشاق


نواها بر زده بر کل آفاق

زهی حسن تو داده ماه را نور


که در آفاق او دیدیم مشهور

زهی نور تجلی در دل و جان


فکنده عاشقان بیجان بسا جان

زهی نورت یقین جان و دل شد


از آن این مشکلات جمله حل شد

که نورت روشنست و چشم تاریک


فتاده در برت چون موی باریک

ز نورت پرتوی بر جانم افتاد


رموز جملگی اینجای بگشاد

ز نورت پرتوی در وادی جان


فتاد و یافت بس موسی عمران

ترا اندر تجلی آشکاره


اگرچه کوه تن شد پاره پاره

ز نورت جز نمودی نیست جانا


چگویم چونکه سودی نیست جانا

بهر رازی که میگویم ترا من


بر آفاق در اسرار روشن

همی ترسم که پنهانم کنی تو


در آخر عهد جانم بشکنی تو

نمودار الستم فاش گردان


مرا ای جان و دل ضایع مگردان

نمودار الستم آنچه گفتی


که خود گفتی وهم مر خود شنفتی

یقین دانم تو من چیزی ندانم


تو پیوستی و گفتی حق آنم

کمالت در دل و جان یافتستم


چو برق اندر رهت بشتافتستم

کمالت در خود ای جانم یقین شد


که دید اولین و آخرین شد

کمالت در دل و جانم پدید است


ولی صورت ز چشمم ناپدیداست

کمالت در دل و جانم عیانست


نموددیدت ازجمله نهانست

کمالت یافتم نقصان شدستم


صور یکبارگی پنهان شدستم

کمالت یافتم ای جوهر ذات


بتو پنهان شدم اینجا ز ذرات

کمالت یافتم بیچون چرائی


از آن کاینجا چگونه در لقائی

کمالت یافتم من ناتوانم


که در دیدارتو کلی نهانم

کمالت یافتم بی مثل و مانند


ز صورت هر کسی اینجا ندانند

کمالت در وصال جان نهانی


چگویم پیش از این اکنون تو دانی

کمال تو تو میدانی یقین بس


که هستی اولین و آخرین بس

کمال نقد میدانی که چونست


که ازمعنی و از صورت برونست

کمال تو تو میدانی که هستی


درون جان ودل کلی نشستی

که داند وصف کرد اینجای در خود


که یکسانست اینجا نیک با بد

که داند وصفت ای جانها بتو شاد


که از تو شد جهان جانم آزاد

که داند تا چه چیزی وز کجائی


همی دانم که در عین لقائی

که داند وصفت اینجا کردن ای جان


که پیدائی حقیقت مانده پنهان

که داند راه بردن نیز سویت


همه سرگشته اندر خاک کویت

که داند شرح وصفت در بیان گفت


که بتواند بیان هر زبان گفت

که بتواند صفاتت وصف کردن


کجا جان سوی ذاتت راه بردن

ندانم هم تو دانی اول کار


در آخر کردهٔ خود را پدیدار

در آخر روی خود اینجا نمودی


نبودی فاش اکنون فاش بودی

در آخر ذات پاکت باز دیدم


ز نور ذات تو اینجا رسیدم

در آخر واصلم خواهی تو کردن


که بنهادستمت ای دوست گردن

قبولش کن که دیدستت نهانی


دم تو زد دمادم در معانی

قبولش کن مران از حضرت خود


ببخشش اندر اینجا قربت خود

قبولش کن که زار و ناتوانست


فتاده خوار و رسوای جهانست

قبولش کن که دیدار تو دید است


کنون در دید دیدت ناپدیدست

قبولش کن در آخر ای همه تو


که در آخر تو داری سر همه تو

حجاب آخر مرا بردار از پیش


که هستم جان و دل اینجایگه ریش